سرخِ سرخ شد. حالا قیافه اش آفتاب سوخته تر از قبل بنظر میرسید.


اَرا دستانم را گرفت و فشار داد : عشق. مرگ لیاقت بالاتری از تو دارد.


خواب میدیدم.

 

اَرا هیچوقت با من حرف نزده بود.

دروغ چرا، اَرایی وجود نداشت.

 

صحبتی با من از عصرِ عشق و عاشقی نشده بود. بالشتِ 5 بعد از ظهرِ من، ندایی برای تهیۀ صبحانه داشت و از گیسوانِ فشردۀ آشفته‌رویی کلافه شده بود.

پاهای به اصطلاح ریزم را از زیر ملحفۀ نازکِ نامرتبط به سرما بیرون آوردم.

 

مرحلۀ اول.
 


عشق زاده شده بود تا مرگ به ارمغان بیاورد.

حاصل عشق زندگی و تولدی دوباره، مرگ.

 

حدود 3 روز از تاریخِ پنیر میگذشت،

تکه ای با چاقوی کند شده جدا کرد و روی بشقابِ سبزِ حلبیش گذاشت.

نان سنگکِ کهنه شکلی را روی اجاق گرم کرده بود و حوصله اش اجازه نمیداد برای خود هزینۀ بیشتر از این خرج کند.

نان، کنار پنیر، بشقاب بر میز.

 

سکوت.
 

 

مرحلۀ دوم.

 

 

ما از عشق زاده شده ایم و بر عشق، عشق خواهیم ورزید.

عشقِ ذاتیِ قوتِ وجود است و عشق مفرح، محسن حال.

 

اَرا دستانش را بر شانه هایم گذاشته بود و از گودیِ زیر چشمانم لذت میبرد.

کتِ اتو نشده ای از کمد جدا شد و از تنم عبور کرد.

گیسوانم شانه نشده، اشکِ دیشب، برپا. انگشتان نحیفش، برخلاف روال روزانه، موهایم را میکشیدند و دانه دانه بر زمین میبارید.

 

شاید هم قصد نوازش داشت،

و شاید برداشتمان از عشق متفاوت بود.

 

شاید مسیرهای متفاوتی باید طی میشد و جهان چنین نیست که باید.

 

کیف دستی برداشته شد و کفشِ واکس نزده، به پا.

 

اَرا دستانش را از گیسوانم جدا نکرده بود.

 

 

مرحلۀ سوم.

 

 

ما عشق را از دیدگان راستگویان برداشت میکنیم.

به جلو میرویم تا تنها دو تن باشند که عشقِ حقیقی را سخن میگویند.

من، و شکست.

تنها ما باشیم که عشق را به جلو میبریم و تنها عشق باشد تا از ما گلایهمند باشد.

تا بلکه عشق ما را از یکدیگر جدا کند.

 

 

در ورودیِ خانه چفت نشده بود.