«انسان چنین است آقای عزیز، دو چهره دارد. نمیتواند بی آنکه به خود عشق بورزد ، دیگری را دوست بدارد.»

روزنامۀ زواردررفتۀ 2000 تومانیش را به دلا کرد و کنار صندلیِ سبز و فنر شکستۀ قطار گذاشت.

مسافر کناری سرش را در کتابی چشم‌ربا فرو کرده بود و با دلارهای بازار هم نمیتوانستی لبخندی روی صورتش بیاوری. صدای تق بلند و ناهنجاری چشمانِ خاکستریِ همسواریش را به سویش کشید.

 

قوطیِ کوچک قرصش از جیب داخلی کتش به کف چوبی قطار خورده بود،
و حالا بیا و درستش کن که آقا شما بزرگواری بفرمایید و حکمتِ خداوندگار را بر تکانِ ناگهانی قطار و لرزش بنده و قوطیِ پلاستیکیِ دست دوم و کتِ وصله پینه شده‌ام را، ببخشایید و قول بندۀ حقیر را بپذیرید که تکرار نمیشود و واضح است که اگر چشمان مبارکتان باری دیگر به دیدگان من خورد، بپا به فرار!


خاکستری مویِ هم‌مسیر، قوطی را به زحمت و با صدای آخ بلندی از زمین برداشت و با اخم کوچکی لبخند زد : «فکر میکردم فقط دورۀ ما زوارش کامل از هم در رفته.

 

- اختیار دارید جناب. ما حالا حالاها رکورد شما رو خواهیم شیکوند! با این وضع کمر و گردن، شانس دیدن آفتاب برای شما 2 برابر بندست!

 

- نه خواهش میکنم این چه حرفیه. شما که خیلی سرحال هستید بزنم به تخته. فقط باید یکم ازون شکمبۀ پولچرونیتون دست بکشین.

 

-والا جناب اگه این شکمبه واسه پولچرونی بود، که کت و کیف ما سعادت این لذت نصیبشون نشده!

 

با وجود تعریف های بسیار از درد پشت و کمر و کتف و گردن، ضربه‌ای درشت از پشت نصیبش شد و خندۀ ریزِ پیرمرد تا چند روز از گوشش بیرون نمیرفت.
که این چه حرفیست و قدر جوانیتان را بدانید و آینده چنین لطفی برای ما مسنها ندارد و غیره و غیره که جهان ارزش زیستن دارد و ارزش تغییر، خیر.

 

دندان غروچه های زیرگوشی و چشم نازک کردن های زیردماغی از هردو طرف ادامه داشت و معلوم نبود این تعارفات و نفرتِ نهادین از کجا آمده و به کجا میرود که این مسیر، تکرار نشدنیست و تکامل و سخن، وافر.

 

 

سوتِ کوتاهی از قطار زده شد که توقفی برای استراحت خواهیم داشت و از چهرۀ مسافرانِ ایستاده در راهرو معلوم بود که کلان پولی حاضر بودند بدهند تا پرواز کنند و به مقصد برسند و شبی دیگر را در این قطارِ نفرین شده سپری نکنند.

که مبرهن بود چرندی بیش نیست، که هواپیما سالهاست آفریده شده است و گفته های ما آدمیان، اغراق.

 


پارادوکس و زنگ تفریح : گفته های دو تیم، قطع.

حرکت به سوی آبخوری و خوراک فروشی، تا برای ساعتی دیگر از مغز خراشی آذوقه جمع کنند و آماده سازی داشته باشند. دقایق سپری شد و سوت کوتاه زده شد،

و دوباره یادآور شدیم که با با نفرت بیشتر انسان، زمان نیز پا روی دم لج میگذارد و الفرار!

 

 

کوپۀ دونفر پر شد، حرکت آغاز شد و قمارِ نفرت، شروع!

شرط چند دلاری ببندند روی نفله شدنشان قبل از مقصدرسی؟

 

نه من دانم و نه شما، که ندانیم هم خیر است و هم صلاح.

 


اضافه گویی نکنم، که مقصد آمد و بار برداشته شد.

خداحافظی آغاز، دست دادنها تمام، و تعارفات خاتمه.

روزنامۀ مچالۀ شده اش همچنان در جیب داخلیِ کت وصله پینه شدۀ زوار دررفته‌اش سنگینی میکرد، که :
«انسان چنین است آقای عزیز، دو چهره دارد. نمیتواند بی آنکه به خود عشق بورزد ، دیگری را دوست بدارد.»